جوانــــــــــــــــی
در بیکران عمق بچگی بودم
عاشق می شدم
دل پاک بودم
گول را حتی با وعده یک بستنی می خوردم
کلک نمی زدم
مرد که نه ولی نامرد هم نبودم
می خاستنم چون شیرین بودم
به شیرینی یک موم عسل
سالها گذشت
فهمیدم که ماندنی نیست
می گذرد بچگی را می گویم
عشقی در کار نیست
دل هم تغییر نام داده شده قلب
گول که نمی خورم
ولی می مالم مثل شامپو بر سر مردم
کسی مرا نمی خواهد
بد نامم به بد نامی ابلیس
پاکم به پاکی یک قدیس
موم هم بد مزه و بی مزه شده
تفش می کنند
زندگی تلخ است
جوانی در من غوغا می کند
اما چه سود...
برچسبها: شعر, جوان, شعر نو, طنز, حرف دل میشود...
ادامه مطلبما را در سایت میشود دنبال می کنید
برچسب : جوان, نویسنده : mrpoor بازدید : 38 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 18:11